«بدو! تقی بدو!» بدون این که فکر کنم میدوم. «بدو» در سفرهای رهبری معنی مشخصی دارد. یعنی که رهبر سرزده به منزل شهیدی میروند. یعنی یکی از ضبطها باطریاش نیست و دیگری، خودش. یعنی یکی بدود دنبال ضبط صوت، یکی بدود دنبال خرید باطری و خودم هم دنبال دفترچه و خودکار. یعنی مسوول صوت در بازار در حال تولید گزارش است و باید از وسط راه همراهمان شود . «بدو» یعنی قبل از رسیدن باطری و ضبط، با همان ضبط نیمباطری حرکت کنیم؛ و در نهایت، «بدو» یعنی که بازدید آقا از خانه اول تمام شده و ما باید خودمان را به خانه دوم برسانیم. خانه شهیدان رضوانمدنی.
خانه حسابی شلوغ است. یکی از اعضای خانواده زنگ زده به بقیه بچهها که فوری خودتان را برسانید مادرتان با شما کار دارد. آنها هم ظرف چند دقیقه با آژانس آمدهاند و حالا فهمیدهاند میزبان رهبرند. پدر، مدال ایثارش را روی کتش نصب کرده. همان مدالی که با چند سکهی طلا از رئیسجمهور دریافت کرده. همان مدالی که به خاطر پیام رهبر انقلاب درباره مردم غزه، حالا تنهاست و سکههای همراهش هدیه شدهاند به غزه.
همهی دیوارهای خانه پر است از تابلوی قرآن، عکس شهدا، وصیتنامه، تقدیرنامه، چفیه، پلاک و... خلاصه هرچیزی که نشانی از ایام جنگ داشته باشد. حتی دیوارهای آشپزخانه. بالاخره وقتی از خانوادهای سه پسر و یک دامادش (آن هم پسرعمه همین شهدا) شهید شده باشد، پسر دیگر و پدر هم پای ثابت جبهه باشند، عجیب نیست که تمام فضای خانه بوی شهادت بدهد. روی قاب عکس امام رحمهالله یک نوار مشکی زدهاند که دیگر رنگ و رویش رفته است؛ درست مثل رنگ و روی خیلی از قابها و عکسها. اما خیلی از تزئینات اطراف قاب تازه است، انگار که داغ شهیدان قرار نیست حالاحالاها از دل این پدر مادر برود. «حسن» در کربلای 5 شهید شده و «هاشم» قبل از او در میمک. جسد هاشم را هنوز برنگرداندهاند. «حشمتالله» و «مسعود امیری» هم در عملیات مرصاد. عکسهایشان را در
دیدار رهبری با خانواده شهدا و ایثارگران استان دیده بودم.
مادر شهید امروز
در دیدار برگزیدگان استان با رهبری بوده است. آخر مراسم و وقتی آقا میخواهند از حسینیه ثارالله که محل برگزاری مراسم بوده خارج شوند؛ به ایشان خبر میدهند که مادر شهیدی میخواهد شما را ببیند. آقا هم صبر میکنند تا مادر شهید بیاید. مادر شهید که به آقا میرسد به ایشان میگوید «روزپنجشنبه که شما منزل خانواده شهدا تشریف بردید؛ منزل یکی از این خانوادههای شهدا روبهروی خانه ما بود. از سر و صدایی که شده بود فکر میکردیم منزل ما هم بیایید؛ اما نیامدید و الان پدر شهدا خیلی ناراحت هستند.» و این شد که شب، رهبر منزل
خانواده شهدای رضوان مدنی بودند.
اذان مغرب بوده که از طرف ستاد سفر رهبری زنگ زدهاند که میخواهیم بیاییم برای مصاحبه. بعد هم که آمدهاند، گفتهاند به بچهها خبر دهید بیایند، چند دقیقه دیگر آقا میآیند خانهتان. مشغول مصاحبه هستم که آقا میرسند. پدر شهید از خوشحالی به سجده میافتد و مادر شهید از خوشحالی بیاختیار دست میزند و خودش را به رهبر میرساند و عبایش را میبوسد: «خیلی خوش آمدی آقا! قدم به چشممان گذاشتی. الهی فدات بشم آقا. ای عزیز دلم. ای گلم...» بقیه هم میزنند زیر گریه و یکییکی جلو میآیند برای سلام و علیک. دختربچهای با چادر سفید جشن تکلیفش که چند گل هم به آن سنجاق شده جلو میآید و میگوید: «رهبرا! به بیتالاحزان شهدا خوش آمدی.» پدر همینطور پشت سر هم خدا را شکر میکند و مادر میگوید همه بچههایم فدای سرتان.
«حسین» برادر بزرگ شهیدان تعریف میکند که حشمتالله طراح موشک بوده و به خاطر همین تخصصش هم «ممنوع الجبهه». اما در جریان عملیات مرصاد طاقت نمیآورد: «دشمن تا کرمانشاه اومده. من چرا باید زنده بمانم؟» و 2 روز مرخصی میگیرد و میرود جبهه. وقتی 2ساعت مانده بوده به پایان مرخصی، از فرماندهش اجازه میگیرد و میرود چند منافق دیگر را هم به درک واصل میکند و در همان ماموریت آخر، مرخصی دنیاییاش تمام میشود. مسعود امیری، داماد خانواده هم در همان عملیات شهید میشود. حسین که همان فرمانده برادر بوده، به پدر میگوید حاج مسعود زخمی شده. میپرسد چه شده، میگوید دستش قطع شده. میپرسند حالا کجاست، میگوید پیش خدا. پدر میگوید شهید شد؟ باید به خواهر و عمهات خبر بدهیم. حسین میگوید حاج حشمت هم زخمی شده، البته فقط یک زخم کوچک. پدر میپرسد او حالا کجاست، میگوید پیش حاج مسعود. و پدر میگوید او هم شهید شد؟ بعد دستهایش را بالا برد و گفت: «خدایا! از خودت گرفتم و به خودت پس دادم. فدای امام حسین. فدای امام» و بعد رفتند که خبر را به مادر و خواهر و عمه بدهند.
مادر بغضش را میخورد و حرفهای پسرش را ادامه میدهد: «اون پسر کوچیکم میگفت تو مادر خوبی هستی. دعا میکنی، چهارتا پسرت میره جبهه سالم برمیگرده. اگه دعا کنی ما یکیمان شهید شویم، دستمان را اینطوری میگیریم، تا تو نیای بهشت، ما نمیریم.» و دستش را به احترام باز میکند تا معلوم شود پسرش چه میگفته. بعد، از حشمتش میگوید که همیشه میگفته من ماندهام برای آخرِ آخر :«حاجیآقا! آخرِ آخر 48 ساعت مرخصی گرفت و رفت و شهید شد.»
حسین که اینها را تعریف میکند، بغض مادر میترکد و چشم پدر، تر میشود. آقا که انگار خاطرات نهچندان دورشان زنده شده، با لبخند آنها را دلداری میدهند: «اینها ذخایر شمایند. هم برای شما در آخرت و هم برای ملت ما. مجاهدت آنها و صبر شما کشور ما را قوی کرده.» جالب آن که آقا میگویند: «
در گلزار شهدای کرمانشاهبه دنبال مزار شهدای شما گشتم اما به خاطر شلوغ شدن نتوانستم پیدایشان کنم. اگر شلوغ نمیشد، حتما میگشتم تا پیدا کنم.» و بعد حرفشان را این طور کامل می کنند: «ما افتخار میکنیم به شما و فرزندانتان.»
دختر خانواده، که هم خواهر شهید است و هم همسر شهید و حالا از شدت گریه صدایش گرفته، به رهبر میگوید که روز استقبال خواسته زرنگی کند، رفته گلزار شهدا که آقا را ببیند. اما بعد از چند ساعت توقف و چند جزء قرآن خواندن، نتوانسته آقا را ببیند. پسرش هم فقط روز استقبال در کرمانشاه بوده و به خاطر ماموریتی از کرمانشاه رفته، اما قبل از رفتن به مادرش سپرده که اگر رهبر به خانهشان آمدند، چفیه آقا را بگیرد. آقا هم چفیه را به او میدهند و او چفیه را به صورت خودش و سایر نوهها میکشد. پدر شهدا که حالا رعشه دستش بیشتر نمایان شده، چفیه روی دوش خودش را به رهبر میدهد برای تبرک و از آقا میخواهد دستی روی چشمان بیمارش بکشند. آقا میگویند «همین که شما چفیه را روی گردن انداختهاید، تبرک شده. ما باید متبرک شویم با این چفیه.» بعد چفیه را به صورت خودشان میکشند و دعایی به چفیه میخوانند و دستشان را روی چشم پدر میگذارند و دعایی هم به چشمها.
آقا اجازهی مرخصی میگیرد اما مادر میگوید: «حاجآقا یه چایی ما را هم نمیخورید؟» رهبر هم با لبخند جواب میدهد: «خب بیارید. چرا نیاوردید.» و مادر با ذوق میرود توی آشپزخانه و یک سینی چای میآورد و بین میهمانان پخش میکند. یک سینی میوه هم میآورد برای تبرک کردن. در همین مدت چند نفر از خانواده زرنگی میکنند و از آقا میخواهند که قرآنی به یادگار بگیرند.
بالاخره وقت خداحافظی میرسد. هقهق گریه توی اتاق گره میخورد به فریاد صلوات و شعارهای توی کوچه. توی کوچه مردم مطلع شدهاند و تجمع کردهاند. انگار توی کرمانشاه چشم و گوش همه تیز شده، بهخصوص که رهبر چند روز پیش به خانه شهیدی در همین کوچه آمده بودند. احتمالا حدس میزدند که رهبر به منزل 4 شهید هم خواهند آمد. همان جلوی در، دختر جوانی همینطور که اشک میریزد بلند میگوید: «آقا جون! هزارتا صلوات نذر کرده بودم که شما رو ببینم. این لباس بابامه. شهید شده. آقا تبرکش کنید. بعد از هفت سال این پیرهنش رو برام آوردن...» و گریه امانش نمیدهد. رهبر از محافظها میخواهد که لباس را بیاورند و دعایی بر آن میخوانند و میگویند: «من تبرک میشم با این». دختر لباس را میگیرد و نذرش را با اولین صلوات شروع میکند، اما بهخاطر گریه نفسش میگیرد و نمیتواند ادامه دهد و فقط زیرلب میگوید خدایا شکرت. (صوت)
نوبت خداحافظی به کوچهایها هم میرسد. ولی آنها از کوچه دل نمیکنند. انگار هنوز ته دلشان باور نمیکنند آقا رفتهاند. بعضیها خودشان را با آژانس رساندهبودند. خیلیها اشک میریزند که نتوانستند آقا را ببینند یا با او حرف بزنند. باورم نمیشد به این سرعت خبر توی محله و اطرافش پیچیده باشد و مردم حتی محل دیدار را هم فهمیده باشند.
میرویم برای خداحافظی با خانواده شهید. توی حیاط، پدر شهید کمی از خاطراتش برایمان میگوید و شعری را که برای آمدن آقا گفته برایمان میخواند. آخر سر هم به من و همکارم و مسئولی که خبر آمدن آقا را داده بود، نفری 2000 تومان بهعنوان تبرک میدهد. مهماننوازانی هستن این کرمانشاهیها.
آماده بازگشت میشویم که یک سمند جلوی پایمان ترمز میکند: «ببخشید. آقا اینجان؟»
گزارش از:محمدتقی خرسندی